خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...

میان سیل افکاراتش، در حال غرق شدن بود. 

چراغ کم نور بالای سرش سو‌ سو میزد و محیط تاریک خانه را با همان نور کم‌اش روشن میکرد. سرش تیر می‌کشد. دستش را به دیوار گرفت و با قدم هایی کوتاه و آهسته، به سمت اتاق رفت. جانی در بدنش نمانده بود و نمی‌دانست که در این لحظات باید چه کند. دوباره سرش تیر می‌کشید و نفس‌هایش را به شماره می اندازد، ضربان قلبش را می‌تواند بشنود که آرام و آرام تر می‌شود. 

قلم را بر می‌دارد، تا قبل از فرو رفتن به خوابی ابدی و آرامشی که هیچ گاه تجربه اش نکرده بود برای "او" بنویسد.

قلم را آهسته در جوهر آبی تیره فرو می‌کند، باد از گوشه‌ی پنجره به داخل اتاق می‌وزد و او را می‌لرزاند. سرما تا اسخوان هایش می‌رسد اما نمی‌داند برای باد است یا...؟

با دستان لرزانش عنوان کاغذ را اینگونه می‌نویسد: اعتراف!

و در حالی که جمله‌ی من عاشقت بودم را می‌نوشت، سرش سنگینی می‌کند و روی میز می‌افتد، جوهر آبی روی میز می‌ریزد و با آخرین قطرات اشک او مخلوط می‌شود. دیگر لازم نبود سنگینی این جمله را در سینه‌اش تحمل کند و به راحتی به خواب فرو رفت...

پ.ن: دیشب صدای تیشه، از بیستون نیامد          شاید به خواب فرهاد، شیرین رفته باشد.


+ تــاریـخ یادداشت ثابت - سه شنبه 03/3/9 ساعـت 1:6 صبح به قـلـم Helly | نظر